با تحریف تاریخ ماهیت رژیم دیکتاتوری محمد رضاشاه را نمی توان عوض کرد
به کین جستن مرده ٔ ناپدید
سر زندگان چند خواهی برید.
فردوسی


با وجود شکست کارزار کشورهای امپریالیستی در زنده کردن جسم بی جان حکومت پهلوی ، آنها اکنون سیاست تحریف حقایق تاریخی را پیشه کرده اند، چنانکه گویی مردم بپاخاسته ایران درانتظار ورود بازماندگان دیو در رفته لحظه شماری می کنند تا باردیگر«شور و نشاط دوران پهلوی» به میهن باز گردد. همان رژیمی که طی چند دهه هرکس در باره فقر وفلاکت مردم در پایتخت نظیر زاغه ها، حلبی آبادها، گود عربها، زاغه های میدان شوش ، آلونکهای پل امامزاده معصوم ، کوره پز خانه ها ویا در باره بی آبی در بلوچستان و فقر در کردستان و سایر مناطق می نوشت با کیفر زندان و شکنجه و اعدام روبرو بود. همان رژیمی که بنیانگذار پست ترین اعمال ضدانسانی و شکنجه در کمیته مشترک شهربانی، زندان اوین ، قزل قلعه و ده ها زندان دیگر بود و هر آزادیخواهی را به بند می کشید. عجبا که باوجود زنده بودن هزاران شاهد شکنجه شده که هنوز آثار شکنجه ها بر جسم و روان آنها گواه حقیقت است، آنها تلاش دارند باردیگر عناصر به روز شده نظیر: شعبان بی مخ ها، رمضان یخی ها، هفت کچلون و پری بلنده هارا از خارج به جامعه ایران تحمیل کنند.

بدنبال قتل زنده یاد مهسا امینی در شهریور ماه گذشته و خیزش سراسری مردم بر علیه رژیم دیکتاتوری- مذهبی حاکم ، دولتهای غربی بصورت آشکار بیش از پیش به تقویت دست نشاندگان خود، بویژه سلطنت طلبها مبادرت نمودند. اگرچه سیاست رهبرسازی غرب با شکست مواجه گردید و هم اکنون دولتهای آمریکا و اروپا برای کسب امتیاز بیشتر از بازار پرسود ایران درحال چانه زنی با رژیم می باشند، ولی این بازی خونین لطمات جبران ناپذیری بر جنبش انقلابی ایران وارد ساخت. بدون مبالغه بازماندگان رژیم شاه و ایادی آنها درخدمت به دول غرب نقش گروه فشار را ایفاء کردند تا آمریکا بتواند راحت تر با رژیم ایران معامله کند. طی یک ماه گذشته پرداخت میلیاردها دلار پول به رژیم ایران ، آزادی زندانیان آمریکا و اروپا از زندانهای رژیم، توافق بر سر مسئله اتمی و حتی معاملات نیمه علنی نفت بین رژیم ایران و آمریکا، واقعیتهای انکارناپذیری است که هم اکنون درحال تکوین است.

طرفداران شاه سابق هیچ شرمی ندارند تا هر روز ده ها بیانیه از «پیشرفت ایران در زمان سلطنت پهلوی » و خوش رفتاری ساواک با زندانیان سیاسی منتشرمی کنند و با بی آذرمی تمام ساواکیها و شکنجه گران سابق را «وطن پرست» معرفی کنند. دلیل و شاهد آنها گفته های بعضی از زندانیان سیاسی سابق است که یا در آن زمان تحت شکنجه مجبور به اعتراف شدند ویا افرادیکه بخاطر خواندن یک کتاب بزندان افتاده بودند و هیچ نقش جدی در مبارزات آن دوره نداشتند.

از آنجا که نگارنده از زندانیان سیاسی رژیم شاه بوده ام لذا فقط به ذکر یک نمونه از « خوش رفتاریهای» زندانبانان شاه ، آنهم در زمانیکه بازجوییها را از سرگذرانده بودیم و بر طبق قانون دادرسی ارتش باید محکومیت خودرا در زندان قصر می گذراندیم بسنده میکنم.

شرح شکنجه هایی که در کمیته مشترک ، اوین و قزل قلعه به رفقای ما( سازمان چریکهایی خلق ایران)، اعضاو هواداران سازمان مجاهدین خلق و هزاران نویسنده، شاعر و شخصیت سیاسی و مترقی دیگر گذشته است در این مختصر نمی گنجد. بواقع اگر بخواهم آنچه را که در آن دوره شاهد بودم به تحریر درآورم هزاران صفحه خواهد شد. اضافه براین به تصویر کشیدن صحنه های شکنجه و سبعیت ساواک در آن هنگامه ، بویژه پس از وارد کردن دستگاه آپولو و استقرار آن در کمیته مشترک شهربانی زبانم قاصر و قلم به عجز درمی آید. من از دورانی سخن می گویم که هیچ سازمان سیاسی حق فعالیت نداشت و هر کارگر و دانشجو ویا نویسنده و کتاب خوانی به جرم اقدام علیه امنیت کشور توسط ساواک دستگیر شکنجه و زندانی می شد.

ذکر فقط یک نمونه «خوش رفتاری رژیم شاه» در زندان قصر

درسال ۱۳۵۳ نگارنده از بند ۲و ۳ زندان قصر به بند ۴ انتقال یافتم. ما برای دست یابی به اطلاعات سایر بندها روشهای مختلفی را بکار می بستیم. یکی ازشیوه های خبرگیری هنگام انتقال بشکه سنگین «آشغال» و چیزهای زائد از بند ۴ به خارج از بند بود. ما باید از حیاط بند ۴ با عبور از وسط زندانیان بند ۲ که درحال قدم زدن بودند می گذشتیم. هنگام عبور باوجودیکه یک یا دو پاسبان پشت سر ما بود ولی با رمز و رموزی که با رفقای بند ۲ داشتیم، ظاهرا آنها باهم صحبت می کردند اما در لابلای صحبتهای آنان اخباری بود که بما انتقال می دادند. این کار هرروز غروب انجام می شد. از آنجا که خبرگیری برای زندانیان از اهمیت فوق العاده زیادی برخوردار بود با نظر سایر رفقای هم بند این وظیفه به افراد خاصی واگذارشده بود. عموما از جانب رفقای ما، نگارنده و یک رفیق دیگر که اکنون در ایران است ولزومی به بردن اسم وی نیست ، و از طرف مجاهدین خلق بیشتر مواقع زنده یاد محسن سلیمانی و علیمحمد تشید شرکت داشتند.

یکی ازآن روزها که ساعت انتقال بشکه بود من با تأخیربسیار کمی به آن سه نفر پیوستم. چون بشکه خیلی سنگین بود برخلاف معمول که همیشه اول می نشستم بعد بشکه را بلند می کردیم من سرپا یک گوشه بشکه را گرفتم و مهره های کمرم جابجا شد.

بعد از این حادثه رفیق دیگری بجای من رفت و من با کمک رفقا به داخل بند منتقل شدم. در آن هنگام رئیس بخش سیاسی زندان قصر جلاد معروفی به اسم سرهنگ زمانی بود. بعد از صحبت رفقا با پاسبان بند قرار شد من به بهداری زندان منتقل شوم. در نگهبانی زندان قبل ازاینکه به بهداری بروم یکی از مأمورین گفت سرهنگ زمانی گفته باید تو را ببیند. با کمک رفقا که هنوز در نگهبانی مرا همراهی می کردند به اتاق سرهنگ زمانی رفتم. سرهنگ زمانی بانگاه خیلی مغرورانه ای پرسید کمرت چی شده، گفتم آمدم بشکه آشغال را بلند کنم ظاهرا مهره هایش جابجاشده. گفت توکه یک بشکه آشغال را نمیتوانی بلند کنی مملکت را چطوری میخواستی بلند کنی. گفتم مملکت را نمی خواستم بلند کنم، همینطوری باهاش کارداشتم. گفت تو را به بهداری انتقال نمی دهیم چون حرف زیادی میزنی. من گفتم شما سئوال کردی من هم جواب دادم. دستور داد دوباره مرا به بند برگرداندند.

بیش از دوهفته من با آن درد بخود می پیچیدم . چند بار رفقا وقت گرفتند و رفتند نزد زمانی ولی قبول نکرد گفته بود همینطور باید بماند تا خوب بشه. سرانجام یکی از روزها که آمد برای بازدید بند یکی از رفقاجلویش را گرفت وگفت این رفیق ما بیش از دوهفته است بخودش می پیچد این کار انسانی نیست اجازه بدهید ببریم بهداری. گفت باشد همین امشب می توانید ببرید و به افسر نگهبان همراهش دستور داد مانعی ندارد انتقالش بدهید بهداری .

یادم هست غروب آن روز مرا به بهداری زندان قصرانتقال دادند. ابتدا یک پرستاری آمد و پرسید کمرت چی شده ، گفتم نمیدانم ولی احتمالا مهره ها جابجا شده، نگاهی به کمرم انداخت و گفت تو را باید یک دکتر متخصص معاینه کند، دکترهر روز نمیاد ولی دراین هفته که آمد توراهم معاینه می کند. بعد هم یک قرص مسکن داد و مرا به یک اتاقی که کمی از سلول بزرگتربود و دو تا تخت داشت انتقال دادند.

در این اتاق یک جوان بلند قد روی تخت درحال ناله کردن بود. ناله ها بحدی دلخراش بود که درد کمرم را ازیاد بردم. پرسیدم چه مشکلی داری ؟ بسختی گفت باید بروم دستشویی. درحالیکه خودم به سختی می توانستم سر پا بایستم ولی سعی کردم کمکش کنم ، زیربغل اش را گرفتم و با کمر خمیده و لنگان لنگان راه رفتیم تا رسیدیم به دستشویی. بعد از برگشت کمک اش کردم تا دراز بکشد ولی ناله هایش قطع نمی شد، پرسیدم چه مشکلی داری ، گفت من سیاسی هستم، تعجب کردم و درعین حال خیلی خوشحال شدم که هم اتاقی ام یک فرد سیاسی است. منهم فوری خودم را معرفی کردم. او هم گفت من هوادار سازمان مجاهدین خلق هستم ، من را از اوین مستقیم به اینجا انتقال دادند.آنقدر زیر شکنجه فریاد زدم که خون ادرار می کنم وچند روز است که ادرارم خارج نمیشه. دکتر گفته باید هر چند ساعت سون بزنند. پرسیدم کی باید سون بزند گفت پرستارهاولی هرچه صدا کردم نمی آیند.

فوری از پشت میله ها داد زدم سرکار ، سرکار ، منظورم پاسبان نگهبان بود. شاید بیش از ده دقیقه من داد می زدم تا بالاخره یک نفر با لباس شخصی آمد. فکر کردم پرستار است یا مأموراست با لباس شخصی آمده . مثل جاهل ها گفت چته چی میخوای؟ گفتم این دوست ما را باید سون بزنند و دکتر گفته هرچند ساعت یکبار باید این کار انجام بشود، به پرستارها خبر بده . گفت انگار تازه واردی، حالیت نیست. ما خودمان هم زندانی هستیم، این موقع شب پرستار کجا بود. گفتم مگر شما اینجا کار نمی کنید. گفت چرا کار می کنیم ولی زندانی هستیم که مارا دادند بهداری.

به آن زندانی عادی گفتم من آنقدر داد می زنم تا پاسبان بیاد. گفت این کار را نکن اگر عصبانی بشوند تو را میبرندانفرادی. گفتم باشد ، بعد کمی داد زدم یک پاسبان آمد. گفتم این زندانی از درد نمی تواندبخوابد، باید سون بزنید. گفت تا فردا قبل از ظهر کسی نمی تواند کاری بکند و توهم دخالت نکن.

آن شب را بسختی بدون خواب در کنار تخت این زنده یاد بیدار بودم. فردا نزدیک ظهر یکی آمد و گفت باید گزارش کنیم دکتر مخصوص باید این کار را بکند، مانمی توانیم سون بزنیم. ناله های پی در پی این جوان که اگر درست نامش را بخاطر بیاورم محمود صداش میکردم پایان ناپذیر بود ومن هیچ کاری نمی توانستم برایش انجام دهم. بالاخره بازشب فرارسید و من تقریبا هر یک ساعت محمود را می بردم دستشویی.
حال محمود هرلحظه بیشتر منقلب می شد. دوباره خودم را چسباندم به میله ها و آنقدر فریاد زدم تا یک پاسبانی آمد. گفتم شما دارید آدم کشی می کنید لااقل بفرستیدش داخل بند. آنجا رفقای خودمان دکتر هستند حتما برایش یک کاری می کنند. گفت به تو مربوط نیست. تو زندانی هستی و دخالت نکن. هنوز داشتم توضیح می دادم که رفت.

ساعت حدود ۴ صبح بود، دوباره ناامیدانه نشستم کنار محمود، درحالیکه بخودش می پیچید گفت تو شاید یک روز آزاد بشی ولی من فکر کنم لحظات آخر عمرم باشد. یک پیغامی دارم اگر آزادشدی برو خمین. بپرس بازار خمین. وقتی داخل بازار شدی وسط بازار پدرم آنجاست. حجره تجاری دارد. بگو که مرا دیدی و بگو که من را شکنجه کردند. هرچه این دو روز شاهدبودی را به پدرم بگو. گفتم امیدوارم این اتفاق نیافتد ولی نگران نباش من پیغام تو را می رسانم. تقریبا خودم کنار تخت اش درحال خواب و بیداری بودم، چون بی خوابی دوشب گذشته باعث شده بود بعضی وقتها بی اختیار درحال نشسته کنار تخت محمود خوابم ببرد. دقیقا یادم نیست حدود ۵ صبح بود نگاهی به محمود کردم و گفتم اگر ناراحتی ببرمت دستشویی ، جواب نداد، دستش را گرفتم و کمی لمس کردم وگفتم حالا حالت چطور است، هیچ چیز نگفت. صورتش را کمی تکان دادم و برای یک لحظه نگرانی سرتا پایم را گرفت و بطور کامل چرخیدم ، محکم تکانش دادم، هرچه صداش کردم دیگرمحمود زنده نبود که جواب بدهد.

راهی برایم نمانده بود جز فریاد. باز خودم را چسباندم به میله و درحالیکه فریاد می زدم بی شرفها کشتیدش . دو روز است یک دکتر این مریض را ندیده. دوتا پاسبان آمدند و گفتند بتو مربوط نیست. صبر کن ساعت ۸ تکلیف ات راروشن می کنیم. ساعت ۸ یک افسر ودوتا پاسبان آمدند درحالیکه من کنار نعش بی جان محمود عزاگرفته بودم گفتند وسایل ات ر ا بردار. نگاهی به اطراف انداختم وسایلی نداشتم جز یک حوله. برداشتم ومرا آوردند داخل بند و موضوع را به سایر رفقا اطلاع دادم.

سپاس از رفقای دکتر هم بندی که با تلاش بی وقفه سرانجام کمر مرا معالجه کردند و پس از ماه ها توانستم راه بیافتم.

چند سال بعد که از زندان آزاد شدم ، هفته دوم بعد از آزادی عازم خمین شدم و رفتم بازار خمین نزد پدر محمود. خودم را معرفی کردم و سرگذشت پسرش رابرایش شرح دادم. در مدت شاید نیم ساعتی که من صحبت می کردم احساس کردم آن پدر مژه هایش را بهم نمی زد و دست آخر خیلی غمگینانه گفت چیز بیشتری ازش نمیدانی . گفتم نه. وقتی از آن پدر خداحافظی کردم هنوز درحالت بهت زده بود و احساس کردم جواب نداد. چند قدم که از او دور شدم دنبال من آمد و مرا صدا می زند ، وقتی پشت سرم رسید دوباره گفت آقا با تو هستم. من برگشتم و به من گفت شما اهل کجا هستی؟ از کجا آمدی؟ گفتم از تهران آمدم و دارم برمی گردم. فقط آمدم که پیغام را به شما برسانم. گفت اگر جا نداری بیا منزل ما. گفتم ممنون باید برگردم و خداحافظی کردم.

آیا واقعا سلطنت طلبها شرم ندارند که حقایق را وارونه جلوه می دهند؟ آیا برای یک بارهم که شده پسر شاه و دیگر خاندان پهلوی بخاطر اعمال شاه از مردم ایران عذر خواهی کرده اند؟ تنها چیزی که در سالهای گذشته بصورت کم رنگ از سوی پسر شاه شنیده شده این است که من مسئول کارهای پدرم نیستم. خود این اظهارنظر ثابت می کند پس پدرت اعمال بدی مرتکب شده که تو مسئول نیستی. بنا بر این تبلیغ دوباره همان رژیم ، بخدمت گرفتن همان شکنجه گران، آلت دست کشورهای غربی شدن و وعده وعید بازگشت به بهشت برین حکومت دیکتاتوری ابوی به چه معناست؟

سخنگوی سازمان چریکهای فدایی خلق ایران
بهرام (حسین زهری)

۲ ۳ ۴ ۵ ۶
:آرشیو اخبار ومقالات اخیر

A.C.P- Postfach 12 02 06-60115 Frankfurt am Main-Germany

Web Site: http://www.iranian-fedaii.de

E-Mail: organisation@iranian-fedaii.de

بخشی از اخبار و مقالات قدیمی

حسین زهری
۱
حسین زهری